معنی نقار ، بغض

حل جدول

نقار ، بغض

کینه و دشمنی


نقار

کینه و دشمنی

لغت نامه دهخدا

نقار

نقار. [ن ِ] (ع اِ) کینه. عناد. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). گفت و شنود و اختلاف و نزاع و دشمنی و کدورت. (ناظم الاطباء). ستیز. کدورت. آزردگی. نزاع. جدال. کشمکش:
خود نقیریست کل عالم و تو
در نقار از پی نقیر مباش.
سنائی.
به مردانی که در نقار و جدال اختران قاطعاند. (جهانگشای جوینی). و خبر داد که ایشان اضعاف لشکرمغول اند همه مردان نقار و کارزار. (جهانگشای جوینی).
بر خاطر عاطرت غباری نرسد
از گفته ٔ من ترا نقاری نرسد.
(آنندراج).
|| ج ِ نقره.رجوع به نُقرَه شود. || (مص) با کسی واکاویدن در خصومت. (زوزنی). [به] همدیگر بازگردانیدن سخن را. (منتهی الارب) (آنندراج). مناقره. (منتهی الارب) (زوزنی). رجوع به مناقره شود.

نقار. [ن َق ْ قا] (اِخ) حسن بن داودبن حسن بن عون بن منذربن صبیح قرشی اموی کوفی، مکنی به ابوعلی، معروف به نقار از نحویون و قاریان قرن چهارم هجری قمری است، و کتابی در اصول نحو و کتابی در مخارج حروف تصنیف کرده و به سال 352 هَ. ق. درگذشته است. (از ریحانه الادب ج 4 ص 226). رجوع به روضات الجنات ص 217 شود.

نقار. [ن َق ْ قا] (ع ص) کنده گر. (مهذب الاسماء). که بر سنگ یا چوب کنده گری کند و آنکه روی رکاب یا لجام اسب نقاشی کند. که حرفه اش نقاره است. (از اقرب الموارد). || آسیازن. (یادداشت مؤلف). الذی ینقر الرحا؛ که سنگ آسیاب تراشد. (متن اللغه). || کسی که گل و برگ و صورتهای دیگر در استخوان و دندان فیل و شیر ماهی سازد، و بعضی قید کنده کاری در مس و غیره نیزکرده اند، اما به معنی اول ظاهراً همان است که در هندوستان آن را خاتم بند گویند. (آنندراج):
چه گویم ز نقار نیکولقا
که خورد استخوان مرا چون هما.
وحید (آنندراج).
|| منقارزننده و سوراخ کننده با منقار. (ناظم الاطباء). || آنکه بسیار کنجکاو است. || آنکه دف یا دهل نوازد. (فرهنگ فارسی معین).


بغض

بغض. [ب ُ] (ع اِمص) دشمنی و خصومت و عداوت و کینه. (ناظم الاطباء). دشمنی و عداوت. (فرهنگ نظام). دشمنی. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). نفرت. خلاف حب. (اقرب الموارد). کین. دشمنانگی:
هرآنکس که در دلش بغض علی است
از او خوارتر درجهان زار کیست.
فردوسی.
حاسدم گوید چرا باشی تو در درگاه شاه
اینت بغض آشکارا اینت جهلی راستین.
منوچهری.
وین سنیان که سیرتشان بغض حیدر است
حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند.
ناصرخسرو.
با جُحی گفت روزکی حیزی
کز علی و عمر بگو چیزی
گفت با وی جحی که انده چاشت
در دلم حب و بغض کس نگذاشت.
سنایی.
و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
بغض کز حکمتی بود دین است
مهر کز علتی بود کین است.
سنایی.
حرص و دغل و بخل و حرام و غیبت
بغض و حسد و کبر و ریا و کینه.
خاقانی.
زآشنایی خیزد این بغض و ولا
از غذای خوش بود سقم و شفا.
مولوی.
|| گرفتگی گلو از غصه و عروض مصیبتی. (ناظم الاطباء). || غم شدیدی که منجر به گریه ٔ متوالی میشود. (فرهنگ نظام).
- بغض کسی ترکیدن، از شدت تأثر بگریه افتادن.

بغض. [ب ُ] (ع مص) دشمن داشتن کسی را. (آنندراج) (ناظم الاطباء). دشمن شدن و دشمنی کردن. (مؤید الفضلاء).

فرهنگ معین

نقار

گفتگو، ستیزه، نزاع، جدال [خوانش: (نِ) [ع.] (مص ل.)]

آن که بسیار کنجکاو است، کسی که بر سنگ و چوب کنده کاری و نقاشی کند، آنکه دف یا دهل نوازد. [خوانش: (نَ قّ) [ع.] (ص.)]

فرهنگ عمید

نقار

کسی که روی سنگ یا چوب کنده‌کاری و نقاشی می‌کند،
[قدیمی] کنجکاو در امور و اخبار،
کسی که دف یا دهل می‌زند،

کینه و دشمنی،
[قدیمی] نزاع و جدال،
[قدیمی] گفتگو و ستیزه ‌کردن،

فرهنگ فارسی آزاد

نقار

نِقار، (به عنوان اسم مصدر): خصومت و دشمنی، محاجّه و منازعه، کدورت و کینه (به مُناقَرَه و نُقرَه نیز مراجعه شود)،

مترادف و متضاد زبان فارسی

نقار

جدال، رنجش، ستیزه، عداوت، عناد، قهر، کدورت، کینه، مناقشه، ناخوشی، نفرت

گویش مازندرانی

نقار

اختلاف، کدورت میان دو یا چند نفر

فرهنگ فارسی هوشیار

نقار

کینه، عناد، گفت و شنود

معادل ابجد

نقار ، بغض

2153

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری